RSS
POWERED BY
LoxBlog.Com
<-PollItems->
|
امروز یه جوک بسیار عالی اما طولانی دارم براتون روزی شخصی کور در روستایی زندگی میکرد وی ناپش باب علی عموغلی نام داشت وی با کوری خود مردم را حیله میکرد روزی او به خانه از خود بهترین رفت خواست اورا هم حیله بگیرد . گفت :ای قهرمان( قهرمان صاحب خانه بود ) ایا تو میدانی زن من از چاهی اب می اورد که من همچون ان را هیچ ندیده ام قهرمان گفت:باب علی عموغلی مگر این چاه کجاست گفت نمی گویم آبش تمام میشود اگر شما هم بروید از آن بردارید نه نمیشود. خلاصه قهرمان هم به و حیله کرد گفت اما من این چاه را میدانم کجاست باب علی گفت:نه نمیدانی قهرمان آرام به زنش گفت:بیا این کاسه را بگیر از چاه خودمان آب بیار زن آب رو اورد و به قهرمان داد قهرمان گفت:بیا باب علی عموغلی باب علی هم که دروغ گفته بود و خود نیز کور بود نمی دانست بگوید این آب انجا نیست یا اب آن جاست خلاصه خورد و گفت بیا مال ان جاست عزیزان نباید دروغ گفت باشه نظرات شما عزیزان: |
|